۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

مي شه
نمي شه
مي شه
نمي شه

ميشه؟
نمي شه؟
http://356115.20upload.net/files/sh2/12849716532.jpg
خدمت بابايي
گفت نمي شه
نميميشه نميميشه نميميشه

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

مثل اينكه اين سايت هم فيلتر شده
با u998 اومدم باز شد ولي عكسها بار گذاري نشد

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

کچل کچل کلاچه


کچل کچل کلاچه روغن کله پاچه

کله خوبه یا پاچه

البته پاچه پاچه!!!!

راستین در عنفوان سنگ کلیه کچل شد!

اینهم عکسهای کچل خان که بعد از کچلی به قول همه اطرافیان تخس و رودارتر از قبل شده !

انگار که خودشم فهمیده اول لات بازیه!!!!

مرز شكني هاي راستين

دورو دو دوووووووووووووووووو
راستين از مرز 10 kg گذشت بلاخره
ديگه بايد ياد بگيره بگه
"ما: راستين رفتيم دكتر وزنت كردن چند كيلو بودي ؟
راستين: يازده"
وزن=11.300
قد =84 cm

سنگ

راستين دوباره مريض شده
اين دفعه ديگه پوز دفعه هاي پيش رو زده
بچم سنگ كليه گرفته
شب چهار شنبه 20/5/89 يك سنگ گنده شكل لوبيا به ابعاد 3*7 mm دفع كرده

چقدر درد كشيد

دور اتاق مي دويد

امان از اين دكترا اين همه مدت يكي نفهميد راستين چه شه


بميرم

الانم يه دونه ديگه توي كليه راستشه 3 mm خدا بخير كنه

اميد وارم درست شه

از اون روز تا حالا همش دكتر و آزمايشگاه و سنو گرافي رفتيم

از خستگي و اعصاب خردي داريم مي ميريم

مخصوصا آلان كه پسر عمه ماماني هم فوت كرده
همه تو شوكند

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

كمبود سوژه!!!

عمو ايمانش نوشته بود چون سوژه كم آوردين ديگه راجع به جيش راستين نوشتين!!
اولا اين موضوع خيلي مهميه ،سرت كه اومد ميفهمي!
دوما اونروز مامانش نبود و من مواظبش بودم مثلا،يهو چشمتون روز بد نبينه، بقول ماماني، گلاب بروتون ،ديدم شلوارشو تو اون اتاق در اورده و بعد هم پوشكش رو در اورده و وقتي من خبردار شدم كه ديدم ناله ميكنه ووقتي سراغش رفتم ديدم پاش رو يه چيزاييه.......... واي حال من رو داشته باشيد ديگه بقيه كارا سانسور..................!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

تهاجم فرهنگي

هر چي مي گم فارسي 1 نيگاه نكن فايده نداره

تهاجم فرهنگي



ديروز راستين

يكي رو بوسيددددددددددددددددددددددددددددد

انشا در مورد فصل خوب تابستان

گلاب به روتون
يواش مي گم شما نشنيده بگيريد
ديشب راستين بابايش گفت برو جيش كن
رفت تو دستشويي دمپايي پاش كرد و براي اولين بار ........
هاها ها




يك روز خوب

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

صداي حيوونا

مامانش ميگه انگار راستين تو باغ وحش! بزرگ شده
چون صداي همه نوع حيوون در مياره(گاو،خر،هاپو،ميمون!! و.... از همه جالبتر صداي ماهي)
اما دريغ از يه مامان يا بابا

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

بدنسازي قبل از شكار!


شكارچي شير




اينهم راستين و خوردن گوشت و استخوان! شكار

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه


امروز

سلام راستين دوباره بهتر شده و رفته مهد كودك

ديروز خاله طاهره مي گفت با دوستش دعواش شده
سر ممشيش

ازش مي پرسيم دعوا كردي
مي گه اوهوم
مي گيم اون تو رو زد
ميگه:" نع"
ميگيم تو اونو زدي
ميگه"اوهوم"
ميگيم چه طوري؟
مي گه "آه"

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

راستين بازم مريضه!!!!!!!!!!!!واي!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!





۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

تو خواب حرف زدن

راستين امروز صبح خواب بود و توي خواب با خودش حرف مي زد

هاپ هاپ
جي جي

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

هنراي راستين 10-3-89

هاپو چي ميگه؟ هاپ هاپ
جوجه چي ميگه؟ جي جي
ببعي چي ميگه؟ ببع
ماهي چي ميگه؟ بيدي بيدي
گاو چي ميگه؟ اااااووووووووووووو
زنبور چي ميگه؟ بيز بيز

چه چه با حركات موزون ( يعني چشم چشم دو ابرو دماغ و دهن يه گردو و................)

من


راستين ديگه مي گه" من"


عسل مامان كيه؟ من

خوشگل مامان كيه ؟ من


پسر بابا كيه ؟ من

قوچقوچ بابا كيه؟ من



من

من

من

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

اينا رو







اخبار نامه


فك كن راستين دوباره مريض شده!

خيلي ترسيده بودم تا حالا راستين چشم درد نگرفته بود اونروز صبح كه ديدم چشماش باز نمي شه ترسيدم خيلي


تنها بودم و خيلي بهم سخت گذشتواقعا بريدم

حالا خدا رو شكر بهتر شده

آلان خودم مريض شدم


۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

محمد رضا


البته اين عكساي كوچولي هاشه

آلان ماشاالله واسه خودش مردي شده قربونش برم مدرسه مي ره مرخصي هم نداره
من و مامان و بابا دلمون واسش تنگيده

اينم از بچه ما





اينم از بچه ما اينهمه زحمت بكش واسش سوپ درست كن آخرشم ببين چه طوري داره ساندويچ مي خوره
انگاري 150 ساله هيچي نخورده

اينو ببين2




۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

اتفاقات هفته پیش


هفته پیش بابایی رفت ماموریت.مامان روحی هم خونشون بنایی داشتند.ما موندیم تک و تنها تو این دنیای به این بزرگی هیشکی مارو دوست نداشت تا اینکه مامانی مخ مامان بزرگمون رو زد و با خاله مژگان اومدن خونه ما تا من مواظبشون باشم! آخه مامان بزرگ و خاله مریض بودن!! خلاصه یه هفته تموم عمو ایمان براشون خوراکی و دوا میآورد و من مواظبشون بودم و مامانی سرکار و بابایی.....به جاش جمعه همه رفتیم بیرون گردش کلی خوش گذشت ما هم بازی کردیم و آتیش سوزوندیم.کارهای بد هم از یه بچه یاد گرفتیم.دست همه درد نکنه که به ما کمک کردن بویژه عمو ایمان و خاله مژگان و مامان بزرگ.
و تشکر ویژه از مامانی
تازه شم ما دلمون برا مامان روحی تنگ شده بود کلی غصه خوردیم.
این هفته دوباره پروژه مهد کودک شروع شد. ما سه روز نصفه رفتیم و تا دلمون خواست گریه کردیم و به همه غرش کردیم حتی به طاهره جون(مربیمون)روز چهارم هم حال همشون رو گرفتیم و مریض شدیم نرفتیم. به جاش رفتیم واسه دکترمون هم کلی غرش کردیم و خرناس کشیدیم و گریه کردیم.اونم یه آمپول گنده برامون زد.درد داشت!
الان هم پیش مامان روحی هستیم دوباره !!!