ديروز تو مهموني خونه مامان بزرگ اينا اتفاقات جالبي افتاد
فاميل بابايي واسه ما گوشواره كادويي آورده بودن فكر كرده بودن ما دختريم
روي هر پله اي كه بايستي خداوند يك پله بالاتر است نه به خاطر اينكه خداست، بلكه مي خواهد دست تو را بگيرد.
سلام به وبلاگ من خوش آمدين
لطفا براي من پيغام بگذاريد تا مامان و بابام بخونن و به من اطلاع بدن
مرسي
مرسي
۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه
۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه
۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه
موجود چند وجهي
راستين الان ديگه براي خودش چند تا حيون اساسيه
1- مثل گربه پنجول مي كشه
2- مثل puppy پستونك يا اسباب بازي هاشو گاز مي گيره و سرشو تكون مي ده طوري كه مي خواد پارشون كنه
3- مثل خرچنگ كجكي توي روركش راه ميره از اين ور اتاق به اونور اتاق يا عقبكي مي ره
4- مثل عنكبوت مي افته روي اسباب بازيهاش يا ويفر و كارملا
5- مثل طوطي جيغ مي كشه
6- مثل اژدها وحشي مي شه
راستي ديروز راستينو برديم پارك كلي واسه بچه هاي ديگه ذوق كرد . يه كوچولو ژله خورد و اينقد به ماشين كنترلي يه بچه نگا كرد كه خوابش برد.
1- مثل گربه پنجول مي كشه
2- مثل puppy پستونك يا اسباب بازي هاشو گاز مي گيره و سرشو تكون مي ده طوري كه مي خواد پارشون كنه
3- مثل خرچنگ كجكي توي روركش راه ميره از اين ور اتاق به اونور اتاق يا عقبكي مي ره
4- مثل عنكبوت مي افته روي اسباب بازيهاش يا ويفر و كارملا
5- مثل طوطي جيغ مي كشه
6- مثل اژدها وحشي مي شه
راستي ديروز راستينو برديم پارك كلي واسه بچه هاي ديگه ذوق كرد . يه كوچولو ژله خورد و اينقد به ماشين كنترلي يه بچه نگا كرد كه خوابش برد.
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه
ديشب مامان مري كلي ناراحت بود و اصلا حوصله منو نداشت . با با يي هم كه همش روزنامه مي خوندو تله تكس و فوتبال و فيلم و .... منم همش از اين ور اتاق به اونور اتاق قل مي خوردم . يا زير صندلي يا زير ميز پيدام مي كردن . از ديروز يه اداي جديد ياد گرفتم .با دهنم حباب مي دم و تف مي كنم . بيني مو جم مي كنم . و موقع خنديدن خجالت مي كشم و سرم يه جايي قايم مي كنم .
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه
محمد رضا
اينم عسكاي محمد رضاست " پسر دايي بابكه" ولي اگه ازش بپرسي " ميگه كه راستين برادر زادمه "هر چي فكر كرديم نفهميديم :اي كه گفته يعني چه
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سهشنبه
خاله شكلاتي
اينم خاله شكلاتيه شغلش اينه كه بعد از ظهرا كه از سر كار بر مي گرده بياد خونه مامان روحي ظرف شكلاتو بده دست من كه باهاش بازي كنم . هموني كه مامان مري با فتو شاپ نا مرعيش كرده . اما خودش كه مي دونه كيه همش ميگه كار دارم مي خواهم برم غذا بپزم زودي با شكلاتا بازي كن مي خوام برم
سرلاك
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه
واكسن
روز 5 شنبه واكسن 6 ماهگيه راستينو زديم
خيلي حالش بد بود . تب شديدداشت تمام شبو من و بابايي بيدار بوديم و مدام پاشويش مي كرديم . خوشبختانه نوبت بعديش 18/8/88 است . يك سالگي
خيلي حالش بد بود . تب شديدداشت تمام شبو من و بابايي بيدار بوديم و مدام پاشويش مي كرديم . خوشبختانه نوبت بعديش 18/8/88 است . يك سالگي
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سهشنبه
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)