هفته پیش بابایی رفت ماموریت.مامان روحی هم خونشون بنایی داشتند.ما موندیم تک و تنها تو این دنیای به این بزرگی هیشکی مارو دوست نداشت تا اینکه مامانی مخ مامان بزرگمون رو زد و با خاله مژگان اومدن خونه ما تا من مواظبشون باشم! آخه مامان بزرگ و خاله مریض بودن!! خلاصه یه هفته تموم عمو ایمان براشون خوراکی و دوا میآورد و من مواظبشون بودم و مامانی سرکار و بابایی.....به جاش جمعه همه رفتیم بیرون گردش کلی خوش گذشت ما هم بازی کردیم و آتیش سوزوندیم.کارهای بد هم از یه بچه یاد گرفتیم.دست همه درد نکنه که به ما کمک کردن بویژه عمو ایمان و خاله مژگان و مامان بزرگ.
و تشکر ویژه از مامانی
تازه شم ما دلمون برا مامان روحی تنگ شده بود کلی غصه خوردیم.
این هفته دوباره پروژه مهد کودک شروع شد. ما سه روز نصفه رفتیم و تا دلمون خواست گریه کردیم و به همه غرش کردیم حتی به طاهره جون(مربیمون)روز چهارم هم حال همشون رو گرفتیم و مریض شدیم نرفتیم. به جاش رفتیم واسه دکترمون هم کلی غرش کردیم و خرناس کشیدیم و گریه کردیم.اونم یه آمپول گنده برامون زد.درد داشت!
الان هم پیش مامان روحی هستیم دوباره !!!
و تشکر ویژه از مامانی
تازه شم ما دلمون برا مامان روحی تنگ شده بود کلی غصه خوردیم.
این هفته دوباره پروژه مهد کودک شروع شد. ما سه روز نصفه رفتیم و تا دلمون خواست گریه کردیم و به همه غرش کردیم حتی به طاهره جون(مربیمون)روز چهارم هم حال همشون رو گرفتیم و مریض شدیم نرفتیم. به جاش رفتیم واسه دکترمون هم کلی غرش کردیم و خرناس کشیدیم و گریه کردیم.اونم یه آمپول گنده برامون زد.درد داشت!
الان هم پیش مامان روحی هستیم دوباره !!!