۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

شام غریبان








شام غریبان


تازه دایی بابک و خاله اكي هم بودند و کلی با ما بازی کردند اما بازي با دایی بابک و محمدرضا خیلی کیف داشت. كلي خوش گذشت ما بازم میخوایم!!!

عاشورا(2)







دوستا مون هم بودند.محمد رضا دوست خود خودم



روز عاشورا بود و ماهم شرکت کردیم .الان هم نشستیم فضولی میکنیم و نمیگذاریم مامانی و بابایی به کاراشون برسند.


دست بابا بزرگم هم درد نکنه . دادش برام لباس علی اصغر دوختن!

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

حالا كه فرصت داريم

اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم، به جای آن که انگشت اشاره‌ام را به سوی او بگیرم، در کنارش می‌نشستم، انگشتهایم را در رنگ فرو می‌بردم و با او نقاشی می‌کردم.
*اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم، بیشتر از آنکه به ساعتم نگاه کنم، به او نگاه می‌کردم.
*اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم، به جای اصول راه رفتن، اصول پرواز کردن و دویدن را با او تمرین می‌کردم.
*اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم، از جدّی بودن دست برمی‌داشتم و بازی را جدّی می‌گرفتم.
*اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم، با او در مزارع می‌دویدم و با هم به ستارگان خیره می‌شدیم.
*اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم، کمتر سخت می‌گرفتم و بیشتر تأییدش می‌کردم.
*اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم، اوّل احترام به خودش را به او می‌آموختم بعد احترام به دیگران را...
*اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم، بیشتر از آن که عشق به قدرت را یادش بدهم، قدرت عشق را یادش می‌دادم

ماهي

به نظر شما ماهي ها واسه راستين چه نقشه اي كشيدن ؟؟؟؟؟؟

شكل خدا


يکی بود يکی نبود. يه روزی روزگاری يه خانواده ی سه نفری بودن. يه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از يه مدتی خدا يه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما ميده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .
پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسيدن که پسرشون حسودی کنه و يه بلايی سر داداش کوچولوش بياره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زياد شد که پدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو! تو تازه از پيش خدا اومدی ……….
به من می گی قيافه ی خدا چه شکليه ؟
آخه من کم کم داره يادم مي ره؟؟؟؟؟؟


۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

شب يلدا


ديشب شب يلدا بود

و ما تنها بوديم

و هيچ جايي نرفته بوديم

چون ماماني حالش خوب نبود

و ما فقط يك مهمون داشتيم (عمو عادل) كه از اول تا آخر مهموني حرف زد و بابايي خوب گوش مي داد و پلك هم نمي زد

و يك بابا داشتيم كه تنهايي و روي اپن آشپزخونه يلدا را بر گذار كرد.

و به من فقط چند تا تيكه كوچولو پاپ كرن دادند. و آهن و مولتي ويتامين و زينك . ولي خودشان هر چه خواستند خوردن .رژيم تعطيل بود
و من براي مامان و بابايم با مجله پاره و جيگر زوليخا فال گرفتم نمي دانم چرا همه فالهايش آهو بود و توپ بود و تلفن بود . حتما خوب بود

اما من براي مامان و بابا و همه و همه دعا كردم



اين بود يلداي ما

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

لالا


گنجشک لالا، سنجاب لالا، راستین لالا

ما دیگه خوابمون میاد
شب همگی بخیر!شب بخیر مامانی
شب بخیر بابایی
شب بخیر لرا!!!



چی! داداش ! وبلاگ مارو دیدی نظراتتو نمیزاری!؟

جون داداش ولم کن ببینم چی میگه!؟؟

درس و تفریح با هم!

من اصولا اهل مطالعه ام، اینم سندش!
اما بعضی وقتها مد هم لازمه،اینهم سند این یکی!!


کوچولویم کوچولو،صورتم مثل هلو




باز مدرسم دیر شد!


خوب خیلی وقته آپ تو دیت نشدیم!
سرمون شلوغ بود.اینترنت خونه هم که سرعتش افتضاح شده و با بدبختی سایت باز میکنه
تازه مامانی هم چند روزه حالش خوب نیست
بابایی هم که از قبل گرفتار شده بود و ...
عجب اوضاعیه! خدا خودش به خیر کنه

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه